طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

قصه من و طاها

چهار ماهگیت تمام شد...

دیگه عزیز دلم چهار ماهه شدی. در اولای چهار ماهگیت خیلی جیغ جیغو و گریهو شده بودی بخاطر همین توی عید بردمت دکتر. خانم دکتر دلگری گفت شاید چون وزنت زود بالا رفته نیاز به آهن داری و باید قطره آهن مصرف کنی.ما هم شروع کردیم اما بدجوری دلدرد گرفتی و من رو توی قطره دادنت مردد کردی خلاصه هر کسی رسید یه چیز تجویز کرد من هم انجام دادم. حتی به پیشنهاد دیگران برات پستونک گرفتم و تو هم استقبال کردی و کمی آروم شدی     اما الان دیگه قبولش نمیکنی.این چند روز اخلاقت عوض شده .دیگه با روشهای قبلی آروم نمی شی من هم یه وقتهایی کم میارم .دیروز با پدرجون بردمت واکسن چهار ماهگیتو بزنی.وقتی وارد مرکز بهداشت شدم متوجه نگاه و لبخندهای مامانهای باردا...
27 فروردين 1393

اولین عید

عید امسال با بودنت در کنار همه محدودیتهایی که داشتم رنگی قشنگتر از همیشه داشت.توی این عکسها تو از لحظه سال تحویل یعنی 92/12/29 پنجشنبه سه ماه پنج روزه هستی تا سه ماه 26 روز. سیزده بدر رفتیم باغ بابابزرگ اما چون باد سرد میزد تو رو از توی چادر بیرون نیاوردم. ایشاالله سیزده بدر آینده با هم توی جنگل بازی می کنیم . قربونت برم که هر جا می خواستیم بریم عید دیدنی از وقتی لباس تنت می کردم گریه می کردی  تا وقتی که برگردیم و لباس از تنت در بیارم ...   لحظه سال تحویل...     اینجا رفتیم خونه عمه ات عید دیدنی...     چهار فروردین دایی ات ما رو به گردش برد که دستش درد نکنه خیلی خوش گذشت ... ...
24 فروردين 1393

دو ماهگی

عزیر دلم اینجا عکسهای چهل روزگی و دو ماهگیت رو گذاشتم . من و بابایی تهنای تهنا تو رو وقتی چهل روزه بودی ( 92/11/2 چهارشنبه ) بردیم حموم .  توی دو ماهگیت با پدرجون و مادرجون رفتیم واکسن زدی . یکم گریه کردی اما خدا رو شکر تب نکردی . وزنت 6/900کیلو و قدت 62 سانتیمتر بود.اولین جشن تولدی هم که با هم رفتیم جشن تولد داداش ایلیا (پسر خاله) بود که فردای واکسن ردنت بود. یک اتفاق خوب دیگه ای که افتاد تنظیم خوابت بود که توی 24 ساعت درست شد. تو شبها تا صبح بیدار بودی و روزها میخوابیدی . اما چهارشنبه شب (92/11/17) وقتی 53 روزه بودی از شب تا غروب فرداش نتونستی خوب بخوابی و فرداش از ساعت 8 شب تا 9 صبح خوابیدی ... خواب بعد از حموم چهل روزگی... ...
24 فروردين 1393

تولدت مبارک

 شب قبل از تولد طاها کوچولو براش یک عالمه آرزو های خوب داشتم. با تمام این آرزوهای خوب کوچولوی من صبح یکشنبه 92/9/24 ساعت 9 و30 دقیقه بدنیا اومد . بابایی ،مادرجونش و خاله هدی هم بودند.همه منتظر اومدنش بودند.بعد از اینکه به هوش اومدم خیلی سعی می کردم چشمام زودتر باز بشه تا عسلم رو ببینم. اولین بار که دیدمش خیلی واضح نبود اما به نظرم خیلی شبیه باباییش بود.دوست داشتم بغلش کنم اما نمیتونستم. از ته دل خوشحال بودم که کوچولوی من سالم و سلامت بدنیا اومد.همه هم از دیدنش ذوق زده شدند.بالاخره فرداش اومدیم خونه تا توی خونه جدیدمون زندگی سه تایی رو تجربه کنیم.روزهای قشنگی بود. خیلیها واسه کمکمون اومده بودند که دستشون درد نکنه مثل مادرجونهاش،پدر جون،...
24 فروردين 1393

یک ماهگی

توی این پست عکسهای یک ماهگیت رو گذاشتم مامانی.چقدر زود گذشت .اولین باری که رفتی خونه پدر جون و مادر جون، اولین باری که رفتی خونه خاله و عمه ، اولین مهمونی ، اولین انگشت خوردن، اولین آقه ، اوو و... گفتن ، اولین خندهات ، اولین روزی که ازت تنهایی نگهداری کردم و... همه همه زود گذشتند. خیلی از اولین ها هم هست که هنوز تجربه اش نکردم و صمیمانه منتظر رسیدنشون هستم.این اولینها شاید باهم فرق داشته باشند اما یه چیز توشون مشترکه و اون هم هیجان و شادی غیر قابل وصف من و باباییه ... اولین گلم خدا اولین پشت و پناهت باشه ایشاالله ...   توی این عکس نازت 24 روزه ای(92/10/17 سه شنبه )   یک ماهگیت ...   ...
24 فروردين 1393

حمام ده روزگی

خیلی خوشحالم که همه چیز خوب پیش رفت. مامانی بدون مشکلی بخیه اش رو کشید. تو نافت افتاد.یادمه وقتی از نافت خون می اومد من گریه ام می گرفت. آخه دلم نمیاد این چهره معصومت اذیت بشه.خدا روشکر که زردیت هم از بین رفت. بالاخره ده روزگیت هم گذشت و مادر جون تو رو حموم کرد. دستش درد نکنه که اگه کمکهاش نبود من و بابایی خیلی اذیت میشدیم.این دومین باری که حموم رفتی... حموم ده روزگی طاها جونی...     این هم رضایت آقا طاها پس از لباس پوشیدن.داره آماده میشه واسه خوابیدن... ...
23 فروردين 1393
1